گفتي : (( برو آدم شدي برگرد )) برگشتم
حالا تو حوّاي منيّ و من شدم آدم
هي وسوسه كردي :((بخور ... كي استكانش را))
من هم فقط یک استكان ، گول تورا خوردم
یک استكان ديگر و چند استكان ... آن وقت
انگار مي چرخيد هي دور سرم عالم
كم كم وجودم گرم مي شد گرم مي شد گرم ...
آن وقت دستم را كشيدي رو به خود كم كم
من چانه ات را لمس مي كردم كه حس كردم
■
من چانه ات را لمس مي كردم كه حس كردم
تو پشت در ، درمي زني- بَم بَم،بَ بَم، بَم بَم-
از لاي دستم چانه ات ...نه!... چانه ام افتاد
از جا پريدم ؛ از خيالي درهم وبرهم
در را گشودم . چشم معصومانه ات مي گفت:
((شاعر ! برو! آدم شدي... ))
نظرات شما عزیزان:
![](/weblog/file/img/m.jpg)